سال نو پشت در است.

اسفند را دود کرده‌ایم، بویش در بندبند خانه پیچیده، در چین‌های پرده، روی پله‌های خیسِ حیاط، میان شاخه‌های خشکیده‌ای که دست‌درازی کرده‌اند به نور.

زمین، یکهو انگار یادش می‌آید که چقدر خوابیده ، که چقدر خسته بوده ، که چقدر زمستان روی شانه‌هایش سنگینی کرده. پلک‌هایش را می‌مالد، خمیازه‌ای عمیق می‌کشد، و در اولین صبحِ بهاری، نفسش را از تهِ دل بیرون می‌دهد.

سال نو پشت در است.

زمین، چادر کهنه‌ی زمستان را از دوشش می‌تکاند، دست‌هایش را باز می‌کند، انگشتانش را لای موهای مجعد سبزِ چمن می‌برد، لبخند می‌زند، دست‌هایش را تا آرنج در جویبارها فرو می‌برد و بوی زندگی را با سرانگشتانش می‌چشد.

می‌گذارد باد، بوی شکوفه‌های گیلاس را روی صورتش بپاشد، می‌گذارد باران، به جای اشک‌های دیروز، صورتش را بشوید.

می‌گذارد خورشید، بر پوستش بوسه بزند و به رسمِ آغازها، بر پیشانی‌اش دعا بخواند.

سال نو پشت در است.

خانه نفس تازه می‌کند، پرده‌ها در باد می‌رقصند، سبزه‌ها سر از تنگناهای خاک بیرون آورده‌اند، درختان، لباس عیدشان را با نخِ شکوفه‌ها دوخته‌اند.

آب از دلِ کوزه‌ها می‌گذرد، نور، از لای پنجره‌ها می‌خزد روی قالی، روی سفره‌ی هفت‌سینی که هزار بار چیده شده و هزار بار دلش لرزیده برای آرزوهای خاموشی که در چشم‌ها شکوفه زده‌اند.

سال نو پشت در است.

نوروز، از راه‌های دور می‌آید، دامنش پر از شکوفه، صدایش نرم‌تر از نسیم، و چشمانش، دو آینه‌ی آفتاب‌خورده.

دست‌هایش را پشتش پنهان کرده، انگار چیزی برایمان آورده باشد، انگار در مشت‌هایش، بذرِ معجزه باشد، انگار از دلِ جاده‌های کهنه، برایمان بهاری آورده باشد که پیش از این، هیچ‌کس ندیده است.

سال نو پشت در است.

من، در را باز می‌کنم. نوروز، می‌خندد، بوی عطرِ بهارنارنج را به آغوش خانه می‌ریزد، و جهان، دوباره از نو متولد می‌شود…