رضا کیانیان: میرقصم، چون اعتراض دارم! + تصاویر
دشواری بازی رضای کیانیان در نقش «بهرام فرزانه»، در این است که چالشهای انتزاعی و ذهنی شخصیت را به عینیت برساند. شخصیتی که صدای موسیقی در گوشش میپیچید و ناخودآگاه به رقص میآید، بازتاب این رنج و اندوه را باید در بدن و بیان آقای بازیگر یافت. بازی تحسین برانگیز رضا کیانیان در این نقش، نه تنها بهشکلگیری شخصیت بلکه در روند حرکت فیلم بسیار مؤثر واقع شده است.
دشواری بازی رضای کیانیان در نقش «بهرام فرزانه»، در این است که چالشهای انتزاعی و ذهنی شخصیت را به عینیت برساند. شخصیتی که صدای موسیقی در گوشش میپیچید و ناخودآگاه به رقص میآید، بازتاب این رنج و اندوه را باید در بدن و بیان آقای بازیگر یافت. بازی تحسین برانگیز رضا کیانیان در این نقش، نه تنها بهشکلگیری شخصیت بلکه در روند حرکت فیلم بسیار مؤثر واقع شده است.
در این گفتوگو از بازی، به نویسندگی و سرانجام به رقص رسیدیم... به ایشان گفتم، «همزمان با اکران «دلم میخواد»، دختر نوجوانی را به اتهام انتشار رقص وادار به اعتراف تلویزیونی کردند.» پاسخ داد، «همزمانی غریبی بود. این فیلم سال 94 ساخته شد مثل اینکه سه سال این فیلم نباید نمایش داده میشد و الان اکران میشد که مائده هژبری دختر نوجوان مجبور به اعتراف تلویزیونی شد و از پی آن یک چالش رقص در جامعه شکل گرفت.»
فیلم «دلم میخواد» پنجمین همکاری رضا کیانیان و بهمن فرمان آرا است. فیلمی کمدی و سرزنده سعی میکند علیه رنجها و مصائب برآشوبد؛ گویی در فیلم «دلم میخواد» شادی را به مثابه اعتراض عنوان کردید.آشکار و پنهان، شخصیت اصلی داستان و تم فیلم میگوید بهترین شکل اعتراض به رنجها، مصائب و نداشتن شادیها و شاد بودن است، خاصه اینکه در سکانس پایانی شاهد شادی و رقص معنادار نوزادها هستیم. آقای بازیگر هم با این ایده موافق است و میگوید: «اصلاً سکانس پایانی یعنی همین.یعنی درست است که شما کسی که میرقصد را میگیرید و میبندید و توی دیوانهخانه و زندان میاندازید اما با بچهها میخواهید چیکار کنید؟ ما در بزرگسالی رقص را شناختیم اما با کسی که از لحظه تولد میرقصد چه میکنید؟»
پنجمین همکاری شما و آقای فرمان آرا در فیلم «دلم میخواد»رقم خورد.سابقه همکاریتان یا جذابیت شخصیت بهرام فرزانه یا تفاوت فیلمنامه، کدامیک شما را به این همکاری ترغیب کرد؟
برخی به آقای فرمانآرا میگفتند، چرا نقشها را فقط به رضا کیانیان میدهید؟ او میگفت چون همه نقشها را خوب بازی میکند و چرا پی کسی دیگر بروم و لقمه را دور سرم بچرخانم.تقریباً ایده اکثر فیلمها را با من مطرح میکردند.
یک روز ایشان گفت ایدهای به ذهنم رسیده و میخواهم روی آن کار کنم. مردیست که آهنگی در سرش میشنود و مجبور است با آن برقصد. ایده جالبی بود و گفت دارم آن را مینویسم. نگارش متن را آغاز کرد و من هم مرتباً میپرسیدم، فیلمنامه چه شد؟ نهایتاً ایشان گفت دو بار سناریو را نوشتم، ولی آن چیزی که میخواهم نشده است و نمیخواهم آن را کار کنم. به داود امیری فیلمبردار، هم که قرار بود این فیلم را فیلمبرداری کند گفت نوشتن فیلمنامه و ساختن این اثر منتفی است. داود امیری گفت، حیف است این ایده رها شود. من هم تأکید کردم کار را زمین نگذارید، ایده خوبی دارد. داود امیری، فیلمنامهنویس جوانی بهنام امید سهرابی را معرفی کرد تا فیلمنامه را بنویسد. آقای فرمان طرحی که برای آقای سهرابی گفت از این قرار بود، یک حاجی بازاری آهنگی در سرش میشنود و مجبور است با آن برقصد. امید سهرابی مشغول شد و فیلمنامهای نوشت، شبیه «بیگ فیش» تیم برتون! پس از خواندن فیلمنامه امید سهرابی، فرمان آرا آن را دوست نداشت و از خیر آن ایده گذشت.من هم فیلمنامه را دور از طرح میدانستم. زمان گذشت و من که دوست داشتم آن ایده ساخته شود بالاخره طرحی به ذهنم رسید و آن را برای آقای فرمان آرا تعریف کردم؛ نویسندهای است که از فرط افسردگی دیگر نمیتواند بنویسد، در شهری زندگی میکند که همه افسردهاند. نویسنده میخواهد خودکشی کند و برای خرید طناب از خانه بیرون میرود، در راه دختری یک سیدی موسیقی به او میدهد و با یکبار گوش دادن، آن قطعه موسیقی در ذهنش حک میشود. آن آهنگ را در موقعیتهای مختلف میشنود و ناچار باید برقصد و همه فکر میکنند مرد نویسنده دیوانه است، او پسری متأهل دارد. عروسش افسرده است. و زن و شوهر با هم دعوا دارند. بالاخره آشتی میکنند و در پایان هم عروس افسردهاش خوب شده و حامله میشود. نویسنده خوشحال با پسرش به زایشگاه میروند و در نهایت تعجب میبیند، نوزادها در تختهایشان شروع به رقصیدن میکنند.
آقای فرمان آرا از طرح خوشش آمد بخصوص از سکانس پایانی. و قرار شد امید سهرابی آن را بنویسد. امید هم سکانس پایانی را دوست داشت.من و امید سهرابی 10 روز روی آن کار کردیم و تمام مؤلفههایی را که فرمان آرا در فیلمهای قبلیاش استفاده کرده بود و دوست داشت را جمع کردیم و آقای سهرابی مشغول نوشتن شد و پس از مدتی فیلمنامه «دلم میخواد برقصم» آماده شد.
ایدههایی مانند اینکه شخصیت اصلی فیلم یک نویسنده است یا پرنده در قفس از فیلمهای پیشین او وام گرفته شد...
بله همینطور است. البته امید سهرابی برای پیشبردن فیلمنامه بر اساس مؤلفههای سینمای فرمانآرا در آغاز قدری مقاومت داشت ولی در نهایت پذیرفت. جالب اینکه چون عاشق سکانس پایانی فیلمنامه شده بود میگفت فیلمنامه را به عشق همین سکانس مینویسم.
بر این اساس پیش از آغاز فیلمبرداری، با نوشتن فیلمنامه عملاً با شخصیت اصلی داستان پیوند و قرابتی پیدا کرده بودید.
بله. آقای فرمان آرا سناریو را خواند و در نهایت پسندید، چند مسأله مختصر هم بود که خیلی زود حل شد.
پیش از اینکه این شخصیت را جلوی دوربین بازی کنید، عملاً آن را زندگی کردید...
من مخالف این ایدهام که بازیگر با نقش زندگی میکند. درست این است که بازیگر نقش را نمایش میدهد. خیلی فرق دارد با اینکه نقش را زندگی کنیم یا آن را نمایش دهیم. در کتاب «شعبده بازیگری» عمده حرفم همین است؛ بازیگر نقش را زندگی نمیکند، بلکه نقش را نمایش میدهد.
سهگانه «بوی کافور عطر یاس»، «خانهای روی آب» و «یه بوس کوچولو» تم اصلی مسأله مرگ و تقابل آن با زندگی است، اما «دلم میخواد...» مضمون و تم کمدی را کوک میکند. استفاده از این عنصر کمدی اجرای نقش را برایتان دشوار کرد، در آوردن نقش شخصیت افسرده که در موقعیتهای کمیک قرار میگیرد بسیار پیچیده است.
سهگانهای که نام بردید درباره مرگ است؛ اما بهمن فرمان آرا با فیلم «خاک آشنا» به روایت زندگی میپردازد و با آن فیلم سه گانه زندگی شروع میشود.
و اما شخصیت بهرام فرزانه در عین افسردگی طناز هم هست. علاوه بر این من هم روحیهای طناز دارم. از طرفی همیشه دوست داشتم نقش کمدی بازی کنم. بر این اساس اجرای این نقش برایم دشوار نبود. من در شمار بازیگرانی هستم که میتوانم و تلاش میکنم در نقشهای مختلف بازی کنم. از نخستین روزی که به سینما آمدم، نمیخواستم اسیر نقش تکراری شوم و دوست داشتم نقشهای مختلف را بازی کنم، هم تراژیک و هم کمیک!بهرغم سختیهای بسیار سرانجام پیروز شدم.
در هر حال «دلم میخواد...» نخستین تجربه کمدی جناب فرمان آرا در سینماست.
بله، همینطور است. من و دیگر دوستان مدام به آقای فرمان آرا گفتیم، چرا فیلم کمدی نمیسازید، وقتی در زندگی این همه طناز هستید. او هم منتظر روزی بود تا این اتفاق بیفتد.
عمده روایتهای کمیک این اثر مبتنی بر طنز موقعیت است و کمتر مبتنی بر شوخی کلامی است؛مگر در مواجهه بهرام فرزانه با همسایه مذهبی در آسانسور که مبتنی بر طنز کلامی است.
آن هم طنز موقعیت است. بهرام فرزانه با همسایهای روبهرو میشود که گمان میبرد با گریه و زاری حالش خوب میشود و این فرد کنار کسی قرار میگیرد که با رقص حالش خوب میشود. این هم مواجهه کلامی نیست، بلکه طنز موقعیت است. کمدی موقعیت، سختترین نوع کمدی است و با کمترین ابزار کلام و شوخیهای کلامی کمدی خلق میشود و مخاطب را به خنده وا میدارد. در این نوع کمدی بازیگر خنده دار بازی نمیکند و امکان ادا بازیهای عجیب هم در اختیار ندارد و تیکههای سیاسی و جنسی هم جایی در این کمدی ندارد؛ بلکه، آن موقعیت باید مخاطب را به واکنش وادارد؛ مثلاً بهرام فرزانه در بهشت زهرا بالای مزار زنش صدای موسیقی را در گوشش میشنود و به ناچار میرقصد، در حالی که چند قدم آن طرفتر کسانی در حال سوگواری هستند.
بهرام فرزانه شخصیت تک بعدی نیست، از طرفی جهان ذهنیاش به هم ریخته و مرز خیال و واقعیت را گم کرده است. علاوه بر این در یک سیر شخصیتی حرکت نمیکند و در آغاز فیلم شخصیتی درونگرا است و بتدریج برونگرا میشود و وجوه دیگر شخصیتش آشکار میشود، شما پیچیدگیهای شخصیتی و ذهنی بهرام فرزانه را خیلی روان نمایش میدهید.
هر فیلم باید دنیای خودش را بسازد و دست تماشاگر را بگیرد و قدم قدم جلو ببرد. در اول، فیلم، شهروندان خشمگین و عصبی در حال دعوا و مرافعه هستند یا آنکه مدام خبر مرگ میرسد و هیچ کس حالش خوب نیست. بهرام فرزانه هم حالش خوب نیست. پس باید این را بهشکل نوعی کاریکاتور تلخ مطرح کند. شهری که همه افسرده هستند. همه دعوا میکنند، حتی قناری هم نمیخواند، در مطب دکتر روانپزشک صف طولانی از مریضها ایستادهاند... رئالیستی نیست! نوعی غلو شدگی دارد و کاریکاتور وار است اما کاریکاتوری که بر مبنای موقعیتهاست نه مسائل کلامی و... اقتضای چنین نقشی بازی غیر رئال است و بر اساس ایدههای غیر رئال باید آن نقش را ساخت. وجوه مختلف این شخصیت را با نوع نگاه دیگری از بازیگری که خیلی طبیعتگرایانه و واقعی نیست و نوعی کاریکاتور تلخ است بازی کردم.
شخصیت اصلی متکی به واقعیتهای بیرونی عمل نمیکند و سعی دارد در مواجههاش با شخصیتهای زن فیلم مانند روسپی، مادام و عروسش به گونهای متفاوت رفتار کند هرچند در مواجهه با همه اینها کلافه است اما اجرای این کلافگی و استیصال در مقابل هر کدام از اینها فرق دارد، استیصال را به یک شکل اجرا نمیکند.
رنگ دادن به نقش یک وجهاش همین است که شما دیدید و میگویید.این برخوردها آنقدر رقیق و دیده نشدنی است که از چشم تماشاگر معمول دور میافتد. اگر بازیگری به اینها توجه کند و به آنها رنگ دهد همین چیزی میشود که شما میگویید. خوشحالم شما این تفاوتها را دیدید.
بهرام فرزانه در گفتوگو با مادام – زن همسایه- مقطع و کوتاه حرف میزد. در مواجهه با زن روسپی همزمان تمنا و امتناع حرف زدن دارد.
همینطور است. او میخواهد از دست زن همسایه فرار کند و حوصله بحث و گفتوگو ندارد. جملهها را مقطع و کوتاه ادا میکند. اما مقابل دختر ولگرد اول متعجب است. بعد کم کم با او رفیق و هم صحبت میشود. سر میزی که مینویسد با نوع رفتار و کلمهها و حرفها میخواهد مادام را دک کند اما از دختر ولگرد میخواهد بماند.کم کم به او نزدیک شده است و همزبانی دارند.
بهرام فرزانه همدلانه با عروسش وارد گفتوگو میشود، اما خیلی زود همدلی به سرخوردگی میرسد، زن سیگار را برمیدارد، پیرمرد فندک روشن میکند و... خیلی خوب از همدلی به سرخوردگی گذر میکند. شما به این ظرافت در نمایش نقش خیلی ریز میشوید.
توجهتان به این نکتهها جالب است، به همه اینها که میگویید، بارها فکر کردم و بعد اجرا کردم و قاعدتاً هیچ وقت انتظار ندارم کسی آنها را ببیند چون تماشاگران و اکثر منتقدان در کل میگویند بازی خوبی بود یا بد بود و با چندتا کلمه سر و ته قضیه را به هم میآورند و به ریزه کاریها توجه نشان نمیدهند. سالها پیش در نشریه «فیلم» و «دنیای تصویر» و «گزارش فیلم» مقاله مینوشتم و عمده مقالهها درباره تحلیل بازیگری و اجرای نقشها بود و به این میپرداختم که بازیگری بهعنوان یک فن، باید مبتنی بر اسلوب و مؤلفههای بازی خلاقانه نقد شود. در آن روزگار وقتی منتقدها نمایش یا فیلمی را نقد میکردند، وقتی به بازیها میرسیدند میگفتند، بازی فلانی خوب بود یا سرشار از فلان بود یا غنی نبود. غنی یعنی چه؟! بهتر است نقش کالبدشکافی و دقیق بررسی شود. از طرفی هنرمند باید با خودش مقایسه شود و نه با دیگر بازیگران.
بهرام فرزانه جایی در داستان از دختری سیدی فروش صحبت میکند. این اثر سینمایی، داستان در داستان است؛داستانی شخصیت اصلی آن «بهرام فرزانه» در فیلم «دلم میخواد» و داستانی دیگر هم شخصیت اصلی رمان در دست نگارش بهرام فرزانه با عنوان «دلم میخواد برقصم» هست. نویسنده متأثر از داستان در دست نگارشش قرار گرفته ودر موقعیتهای مختلف میرقصد. اما بر مخاطب آشکار نمیشود کسی که میرقصد بهرام فرزانه شخصیت فیلم «دلم میخواد» هست یا شخصیت رمان «دلم میخواد برقصم».
اینها را امید سهرابی به داستان اضافه کرد و خلاقیت اوست. طرحی که من دادم خیلی خلاصه بود و نویسنده در حال نگارش قصهای نبود. اینها کار امید است البته این طور نیست که آخرش هم تماشاگر نفهمد فرزانه تحت تأثیر آن رمان بود یا واقعاً خودش چنین شده بود؟ چون رمان قبل از پایان فیلم چاپ میشود و به دختر ولگرد میگوید بالاخره داستانت را نوشتم و کدهایی از این دست میدهد، میتوان حدس زد آن رقصها متأثر از رمان بوده و بهرام فرزانه نویسنده واقعاً خیال و واقعیت را گم کرده است.
مرز خیال و واقعیت درهم ریخته و بهرام فرزانه همزمان باید دو شخصیت را بازی کند. یکی نقش فیلم «دلم میخواد» به کارگردانی بهمن فرمان آرا ،یکی هم نقش «دلم میخواد برقصم»به نویسندگی بهرام فرزانه و اجرای همزمان دو نقش سخت است و اینکه مدام از تخیل به واقعیت بروید کار را برای نمایش این نقش سختتر میکند، درست است؟
شما چون نویسنده هستید و داستان مینویسید، این مرز را تشخیص میدهید. من هم از آنجایی که مینویسم و تجربه نویسندگی دارم. کاملاً برایم روشن است کجا بهرام فرزانه درگیر تخیل است و کجا با واقعیت روبهروست.
همین مسأله برایم تحسین برانگیز بود، کنجکاوم بدانم چطور میشود این دو نقش را همزمان بازی کنید؟
من اگر تجربه نوشتن نداشتم شاید نمیتوانستم این را بفهمم و جور دیگری آن را بازی میکردم.
تعمد داشتید از رقصهای معروف و حرکتهای شناخته شده رقص بهره نگیرید، همینطور است؟
اصلاً قرار نبود رقصها یادآور رقصی معروف یا شناخته شده باشد. مثلاً در فیلم «شهرزاد» در نقش شاپور بهبودی هم قصد داشتم، بابا کرم رقصیدم. همینطور فیلم «یک حبه قند» هم در سکانسهایی از رقص هست، یک رقص آشفته و بدوی منتها اینجا بنا به طبیعت نقش فکر کردم از رقص شناخته شده کمک نگیرم و حرکتهایی خاص برای رقص نقش بهرام فرزانه طراحی شود. پیش عاطفه تهرانی رفتم. ایشان تئاترهایی با رقص مدرن کار میکند. ما رقص مدرن کمتر در ایران داشتهایم. رقص همیشه قدغن و ممنوع بوده، قاعدتاً رقص رشد نکرده و زیرزمینی شده است. از او خواستم رقصی طراحی کند که زمان آن یک دقیقه یا 30 ثانیه باشد. ایشان با ترکیبی از حرکت رقصهای سنتی و رقصهای مدرن و حرکتهای مقطع، این رقص را طراحی کرد. آن رقص را پیش ایشان تمرین کردم، حتی یکی از بچههای گروهشان در صحنهای از فیلم آمد و همراه من رقصید.
حرکت دستهای شما در رقصها باز و شوریده است و گویی شادی و رقص به مثابه اعتراض و کنش اعتراضیست. در باقی سکانسها اجرای نقش به کارگیری بدن مینیمال است اما اینجا با حرکتهای هیجانی و شوریده و اغراقآمیز روبهرو هستیم.
این مسأله هم به نقش و آن شخصیت برمیگردد. نویسنده منزوی و افسرده طبیعتاً حرکتهایش محدود است، اما همین آدم زمانی که موسیقی را میشنود یکباره شخصیتی دیگر میشود. یا هنگامی که میز شام را برای مادام میچیند، خوراکها را با حرکتهای ریتمیک و رقص میآورد چون صدای موسیقی دوباره در سرش افتاده است. این همان معماری نقش است که کسی زیاد به آن نگاه نمیکند. بازیگر باید نقش را براساس شخصیت معماری کند و به مخاطب در فهم و رمز گشایی از شخصیت کد بدهد... در زمان رقص خود خودش میشود، یا همانی که باید باشد.
فاصله افسردگی و شیدایی را خوب روان بازی میکنید و از موقعیتی به موقعیت دیگر میلغزید.
وقتی شوریده حال میشود، یک نشانهای برای مخاطب گذاشته است و شنیدن صدای موسیقی را با زدن چند بشکن به مخاطب اطلاع میدهد. البته بهنظر من وقتی بهرام فرزانه موسیقی را میشنود، تماشاگر هم باید صدای موسیقی را بشنود اما بهمن فرمان آرا دوست نداشت. استدلال من این بود که وقتی به تماشاگر میگوییم این آدم در سرش صدای موسیقی میپیچد و به رقص میآید، قاعدتاً مخاطب هم باید آن صدا را بشنود. مثلاً در آسانسور گوشهایش را گرفته و به خودش فشار میآورد، مخاطب میگوید چرا به خودش میپیچد؟ اگر مخاطب هم آن موسیقی را میشنید، به لحاظ روایی همذاتپنداری بیشتر میکرد. من مونتاژ فیلم را دوست ندارم.چون ریتم درست و همخوان با موضوع ندارد. جاهایی زیادی دارد، جاهایی کم!
عمده دشواری نمایش این نقش آن بود که باید جهان ذهنی شخصیت را برای مخاطب عینی کنید؛ شخصیتی که صدای موسیقی میشنود و به رقص میآید. موسیقی بهعنوان انتزاعیترین هنر، اینجا شنیده نمیشود بلکه بازتاب آن صدای موسیقی در گوش بهرام فرزانه باید در بازی و بدن و بیان شما خودش را نشان دهد.
درست است. بهرام فرزانه افسرده عمده دردش همین است که دیگران درکش نمیکنند و او را ریشخند میکنند و باور ندارند واقعاً صدای موسیقی در گوشش شنیده میشود و همه اینها باید در اجرا شنیده شود...
همزمان با اکران «دلم میخواد»، دختر نوجوانی را به اتهام انتشار رقص وادار به اعتراف تلویزیونی کردند.
همزمانی غریبی بود. این فیلم سال 94 ساخته شد مثل اینکه سه سال این فیلم نباید نمایش داده میشد و الان اکران شد که مائده هژبری دختر نوجوان مجبور به اعتراف تلویزیونی شد و از پی آن یک چالش رقص در جامعه شکل گرفت.این فیلم هیچوقت رسماً توقیف نبود، چون بعضی روزنامهها، مینویسند فیلم توقیف بوده.علت عدم نمایش فیلم بیشتر اختلافی بود بین کارگردان و تهیهکننده و همین اختلاف باعث شد و فیلم عملاً سه – چهار سال معطل اکران عمومی بماند. در سال ساخت، آقای فرمان آرا فیلم را از جشنواره پس گرفتند و اعلام کردند من نمیخواهم داوری شوم و فردایش به سفررفتند. آقای ایوبی رئیس سازمان سینمایی و آقای داروغهزاده رئیس نظارت و ارزشیابی هم از خدا خواستند. چون درد سرشان کم میشد. من پیش آقایان رفتم و گفتم آقای فرمان آرا نمیخواهند داوری شوند، قبول. اما در این فیلم یک فیلمبردار، نورپرداز جوان و یک طراح صحنه لباس جوان و یک تهیهکننده جوان کار کردند آنها چرا نباید داوری شوند؟ با وجود اینکه تهیهکننده میخواهد فیلم نمایش داده شود، ارشاد فیلم را نمایش نداد.گفت سری که درد نمیکند چرا دستمال ببندیم؟!! همان سال اول آقای ایوبی و داروغهزاده به جبران نشان ندادن فیلم در جشنواره، قول دادند فیلم را در عید نوروز اکران کنند، که نکردند. بعد قول دادند در عید فطر اکران کنند که نکردند! این بازی سه سال طول کشید. تا امسال که بالاخره همگام با پخشکننده فیلم را عید فطر اکران کردند! اما دقیقاً همزمان با بازیهای جام جهانی فیلم را سوزاندند! خدا خیرشان بدهد.
استنباطم این است که در فیلم «دلم میخواد» شادی را به مثابه اعتراض عنوان کردید. آشکار و پنهان، شخصیت اصلی داستان و تم فیلم میگوید بهترین شکل اعتراض به رنجها، مصائب و نداشتنها، شادی و شاد بودن است، خاصه اینکه در سکانس پایانی شاهد شادی و رقص معنادار نوزادها هستیم.
دقیقاً همین هست. اصلاً سکانس پایانی یعنی همین.یعنی درست است که شما کسی را که میرقصد میگیرید و میبندید و زندان میاندازید. با بچهها میخواهید چکار کنید؟ ما در بزرگسالی رقص را شناختیم اما با کسی که از لحظه تولد میرقصد چه میکنید؟ اصلاً سکانس پایانی همین چیزی است که شما الان دارید میگویید.
ارسال نظر