روایت روزهای تنهایی خانواده شهدا+عکس
خانواده شهید «فرزاد رحیمی» یکی از خانوادههای شهدای حادثه تروریستی مریوان در گفتوگوی تفصیلی با خبرگزاری تسنیم، دردودلها و خواستههایشان را بیان کردند.
پس از تماسهای مکرر، آدرسی در اختیار تیم رسانهای تسنیم قرار گرفت؛ با مراجعه به منزلی که در آدرس به آن اشاره شد بود، برخلاف انتظار به جای مراجعه به منزل پدر شهید فرزاد رحیمی به منزل پدرخانم وی فراخوانده شده بودیم، وقتی دلیل را جویا گشتیم به ما اعلام شد که منزل پدر شهید در روستای گزردره منطقه کلاترزان قرار دارد، اما به دلیل اینکه دارای شرایط مناسبی برای پذیرش مهمان نیست، کسی به آنجا نرفته و مراسم عزاداری شهید در منزل پدر همسرش برگزار شده است، تلاش و اشتیاق تیم رسانهای برای اخذ گزارش از محل تولد و زندگی شهید مسکوت ماند و پس از انتظاری دو ساعته یکی از اهالی روستا که دارای ماشین بوده خانواده شهید را به شهر مریوان رساند. آنچه که آن روز و در جریان دریافت گزارش مشاهده شد، بسیار تأسف برانگیز و دردناک بود.
شرایطی را که میگویم خوب تصور کن؛ پدری با چشمان کم سو، برادری معلول، خواهری ۱۴ ساله و برادری ۸ ساله، عروسی بخت برگشته و در نهایت مادری که جورکش خانواده است. شاید بیشتر شبیه سناریوهای تلویزیونی باشد، اما باید بگویم که متأسفانه نه تنها واقعی است، بلکه سکانسی تلختر هم دارد و آن اینکه فرزند ارشد خانواده که با هزار بدبختی و امید و آرزو بزرگ شد تا حامی خانواده باشد، درست همان زمان که باید باشد، نیست؟! و، اما چرا نیست، آن را از زبان عبدالله نقل خواهم کرد.
درست روبرویم نشسته، زل میزند به صورت من، حس میکنم به درون خودش رفته؛ نگاه میکند، ولی حواسش پیش من نیست، انگار که دارد با خودش حرف میزند.
میگوید: «درد اولاد یکی دوتا نیست، یک عالم درد دارد»
کنجکاو میشوم و میپرسم: دردتان چیست؟
تلخ نگاهم میکند. به پهنای صورت اشک میریزد و میگوید: «میدانی چه مصیبتی وبال گردنمان شد، نه اینکه شهید نداده باشیم، خانوادهام ۹ نفر شهید دادهاند؛ اما این فرق میکرد، این جگرگوشهام بود، امیدم بود، با نان کارگری بزرگش کردم که عصای دستم شود، حالا میگویند شهید شده!»
یک لحظه یخ میکنم.
عبدالله یک ریز اشک میریزد، مدام دستمال وارفته را به چشمان کم سویش میکشد. بغض امانش را گرفته. کنارش سارینای ۱۴ ساله نشسته و در لابهلای اشک پدر، او هم بیصدا اشک میریزد، گوشه روسریاش را به لب میگیرد، نگاهش که میکنی لبخندی ریز نثارت میکند، بچهتر از آن است که بخواهم مثل بزرگترها حرف بزند. میپرسد: «خانم اجازه؛ میدانی چه حسی دارم؟»
- چه حسی داری سارینا جان؟
«خیلی ناراحتم»
- چرا دختر نازنین؟
«خانم اجازه؛ آخه برادرم دیگر نیست. مدرسه که باز شود دیگر نمیخواهم به مدرسه بروم»
- چرا؟
«کسی را ندارم برایم وسایل مدرسه بخرد. کتابهایم را هنوز هم نخریدهام. پدرم هم پول ندارد. برادران دیگرم هم یکی زمینگیر و آن یکی هم کوچیک است»
لب و لوچه تکیدهاش را جمع میکند. لحظهای همچنان میماند و بعد میگوید: «کاش میشد به برادرم بگویم که برگرده، آخه زندگی ما الان خیلی غمگین شده»
«وسط بهرامی» مادر شهید فرزاد رحیمی؛ چهره درهم، جان سخت به نظر میرسد، خشم نگاهش رعشه بر تن میاندازد. سعی میکنم با پرسش گذشته را زنده و جاندارتر جلو چشمانش بیاورم.
بیاختیار میپرسم: شما چی خانم؟ چه عکسالعملی داشتید وقتی شنیدید فرزندتان شهید شده؟
ساکت است. در چهرهاش میشود شیاری از شباهتی را یافت که با عکس پسرش دارد. نفسی میکشد و آرام میگیرد. حرف زدنش به سنش نمیرود. صدای محکم و رسایی دارد و بوی صداقت روستایی میدهد. صورتش سوخته و تاسیده است. خطوط چهرهاش نشان از کار دارد. معلوم است که عمری کار کرده.
زود میپرسم: برایمان از حستان نمیگویید؟!
لحظهای سکوت میکند. میگذارم خودش حرف بزند. زمزمه میکند: «من دیگر عاجز شدهام مادر... دیگر امید و آتیهای برایم نمانده، خیلی حرفها دارم که برای خودش تاریخ شده، سرگردان شدهایم. از اقبال سیاه من بود که این طور شده، میگویند اینها همهاش امتحان الهی است»
یک لحظه خودم را جای او میگذارم. یک عمر به پای بچهات بنشینی، بزرگش کنی، از تمام آرزوهایت بزنی و آخر سر...! خیلی سوز دارد، بیاختیار میگویم: خانم پذیرفتنش برایتان خیلی مشکل است؟ راستش میگویند خیلی درد دارد که آدم این همه زحمت بکشد و آخرش هم دستش جایی بند نشود.
تند جوابم را میدهد: «پس تو فکر میکنی برای چه قلبم میجوشد، چرا دیوانه شدهام، همشاش پسرم دم نظرم است»
دست میاندازد و عکس پسرش را در برمیگیرد و بریده بریده میگوید: «خدا نصیب نکند... خدا نصیب دشمن هم نکند... خدا ازشان نگذرد... چطور دلشان آمد... من پسر بزرگ کردم که بار زندگیم را به دوش بگیرد... حالا با ۳ تا فرزند قد و نیم قد چه کنم؟... چطور دلشان آمد... چه روزهایی میکشیم خدا میداند...»
با این حرفها هی به چشمان عبدالله اشک میافتاد و سارینا نیز بیاختیار گریه میکرد.
مرضیه -همسر فرزاد- بُق کرده بود و هیچی نمیگفت. مثل اینکه توی دهانش مشتی آرد چپانده باشند. از حسش که پرسیدم، گفت: «فرزاد ساده بود و پاکدل، کینهای نبود و با دل معامله میکرد، تازه دو سالی میشد که ازدواج کردیم»
پدر باز به سخن آمد: «تمام ده برای پسرم داغدارن، آدم دلش برایش میرفت! حالا زمین و زمان من را بر نمیدارد، یکجا بند نمیشوم. سَرِ زمین کشاورزی که میروم او را در نظر میگیرم، خانه میروم جای خالیاش گلوگیر است»
از او درباره خواستهاش میپرسم، میگوید: «جز مسئولان سپاه کسی از مسئولین دولتی به ما سر نزده، خودمان هم پیگیری کردیم، اما کسی دندان خیر بر ما نمیگذارد. پسرم و تمام برادران دینیاش حافظان امنیت و مرز کشورشان بودند. پسرم چاره زندگیم بود و حالا بیچاره شدیم. خواهش میکنم ما را از فلاکت نجات دهید»
میپرسم چه فلاکتی؟
میگوید: «دخترم حال و روزمان گفتن ندارد، ما حتی پول کرایه ماشین برگشت به روستا را نداریم»
با این حرفش دیگر توانی برای پرسیدن سؤالی ندارم و دیدار ما با پرسشهای بیجواب پایان میپذیرد.
گفتنی است، شهید «فرزاد رحیمی» یکی از یازده شهیدی است که سیام تیرماه سالجاری در حادثه تروریستی «روستای دری» مریوان جان خود را از دست داد، خانواده این حافظ امنیت مردم در روستای گزردره منطقه کلاترزان ساکن هستند، این خانواده از لحاظ مالی در شرایط اسفناکی قرار گرفتهاند و مایحتاج زندگی آنان از طریق همسایگان، آشنایان و اقوام تأمین میشود؛ از جمله نیازهای اساسی آنان تأمین هزینههای تحصیلی دو فرزند خردسال و هزینههای جاری دیگر پسر معلولشان است که در صورت عدم توجه به آن ممکن است علاوه بر اینکه این دو کودک از تحصیل باز بمانند، خانواده در تنگنای وحشتناکی قرار خواهند گرفت. خبرگزاری تسنیم بر اساس رسالت ذاتی خود به سراغ این خانواده رفت و از نزدیک پای دردودل این عزیزان نشست، امید است که مسئولان و افرادی که خود را در قبال خانوادههای شهدا متعهد دانسته، به یاری این خانواده بشتابند تا درد دوری فرزند و ضایعه فقدان وی برایشان قابل تحملتر شود.
ارسال نظر