به گزارش اکونا پرس،

محمد مصدق نخست‌وزیر ایران، نمایندگی چند دوره مجلس شورای ملی، وزارت مالیه، وزارت دادگستری و استانداری فارس و آذربایجان را برای مدتی بر عهده داشت. اما در میان همه‌ی این مسئولیت‌ها که اغلب دوران کوتاهی هم داشتند، خدمات او در دوران نخست‌وزیری‌اش بیش از همه چشمگیر و اثرگذار بوده است؛ خدماتی که با سرسختی و سماجت او نهایتاً منجر به ملی شدن صنعت نفت ایران شد و لقب «رهبر نهضت ملی‌شدن نفت» را به نامش ثبت کرد.

گرچه مصدق اشراف‌زاده و از بستگان دربار قاجار بود اما جز در دیسیپلین شخصی، نمودی از اشرافیگری در منش و زندگی او دیده نمی‌شد؛ چنانکه آیت‌الله طالقانی اسفندماه سال ۵۷ در مراسم سالگرد درگذشت، در سخنرانی خود مصدق را به حضرت موسی‌ (ع) تشبیه کرد و گفت: «دکتر مصدق مردی بود تحصیل‌کرده ولی در زندگی اشرافی، در طبقه‌ی اشراف، در دربار و یا پیرامون دربار تغییر کرد، تحول یافت، مرد ملت شد؛ مرد اجتماع و نهضت شد. همان طوری که قرآن درباره‌ی موسی بیان می‌کند».

دکتر مصدق مردی وطن‌دوست بود که گرچه از سلطنت قاجار دل خوشی نداشت، اما با روی کار آمدن پهلوی اول هم مخالف بود و منتقد جدی حکومت رضاشاه به شمار می‌آمد؛ بطوری که بخاطر انتقاداتش به زندان رفت و مدتی هم تبعید شد. اما با آغاز به کار پهلوی دوم به عرصه‌ی سیاست بازگشت و با همکاری دکتر حسین فاطمی حزب «جبهه‌ی ملی ایران» را تشکیل داد و از همان آغاز طرح ملی شدن نفت را که در تصرف انگلستان بود پیش کشید.

دکتر مصدق، اولین ایرانی بود که توانست در رشته‌ی حقوق از سوئیس مدرک دکتری بگیرد اما در نهایت پس از یک توطئه‌ی ناموفق قتل توسط محمدرضا پهلوی و کودتا و سقوط دولتش، در یک دادگاه نظامیِ فرمایشی، به سه سال «حبس مجرد» (انفرادی) محکوم شد و با پایان دوران زندان هم آزاد نشد، بلکه در خانه‌ی خود در روستای احمدآباد حصر شد؛ حصری که ۱۰ سال طول کشید.

روستای احمدآباد درواقع زمین‌های وسیعی بود که ابتدا متعلق به شوهرخواهر مصدق بود که او آن را با زمینی در اراک معاوضه کرد و اسم پسرش احمد را روی آن گذاشت. بعد از تبعید نخست‌وزیر ایران به احمدآباد، مصدق ارباب بود و پهنه‌ی حکمرانی‌اش، همان قلمروی روستای خودش بود و بس. تا اینکه با فرمان تقسیم اراضی، زمین‌های روستا هم تقسیم شد و مصدق ماند و یک «قلعه» که از آن هم تنها یک اتاق داشت.

دوران پایانی زندگی بزرگ‌مرد تاریخ سیاست ایران، در نهایت سادگی و تنهایی گذشت و آنچه از او در یادها ماند بزرگ‌منشی و اصول اخلاقی ویژه‌اش بود.

نصرالله خازنی که در دوران نخست وزیری مصدق رئیس دفترش بود از او با صفت «بذال و بخشنده» یاد می‌کند و می‌گوید: «مصدق موقع فوتش فقط یک مقبره داشت و لاغیر. در واقع در طول حیاتش هرچه داشت بخشیده بود. در زمان حیات هم فقط دو دست لباس رسمی داشت و باقی، لباس‌های محلی و ایرانی بود و اغلب اوقات برک به تن یا عبا به دوش داشت.»

مرحوم حسین شاه‌حسینی عضو شورای مرکزی جبهه‌ی ملی نیز در مصاحبه با هدی صابر در فیلم مستند «مصدق از نگاهی دیگر» از مردمی بودن و مناعت طبع مصدق می‌گوید و از اینکه اگر مثلاً پارچه‌ای به او هدیه می‌دادند به خیاطش می‌گفت از آن برای بچه‌های یتیم لباس بدوزد. به تعبیر شاه‌حسینی، او «مصدق السلطنه» نبود، «مصدق الملّه»  بود؛ خصلت دکتر مصدق جاذبیت بود نه دافعیت.

همه کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند نقل می‌کنند که با دزدی و دروغ و رشوه بشدت مخالف بود و حتی یک بار یکی از اهالی روستای احمدآباد را به خاطر دزدی از انبار گندمش وادار کرد که روستا را ترک کند؛ چون همه می‌دانستند که اگر نیازی دارند مصدق خواسته‌ی آنان را رد نمی‌کند و در این شرایط دزدی کردن از انبار گندم، گناهی نبود که مصدق از آن چشم‌پوشی کند.

درباره‌ی پاکدستی و قناعت مصدق هم نقل‌قول‌های فراوانی هست که برای مثال در تمام دوران نخست‌وزیری‌اش حقوق دریافت نکرد، هزینه‌ی سفرهای کاری را هم از جیب خودش پرداخت می‌کرد و حتی برای ایاب و ذهاب از خودروی شخصی خود استفاده می کرد نه از خودروی مخصوص نخست وزیری. او تمام هدایا و هبه‌هایی که رجال و تجار و سیاستمداران برایش می‌فرستادند را رد می‌کرد.

آقای خازنی نقل می‌کند روزی دکتر مصدق مریض‌احوال بود و پزشک تشخیص داد که گرمازده شده است. خازنی بعد از جست‌وجوی فراوان نتوانسته بود برای اتاق او کولر تهیه کند و وقتی وزیر راه مصدق با او تماس گرفته بود از او هم سراغ کولر گرفته بود که گفته بود در دفتر وزارت یک کولر بلااستفاده هست و همان را برای دکتر مصدق فرستادند. اما مصدق به محض اینکه متوجه قضیه شده بود دستور داده بود فوراً کولر را به وزارتخانه برگردانند و گفته بود «من که گفته بودم نباید یک چوب کبریت وارد این خانه شود».

دکتر مصدق خوب تار می‌زد، به موسیقی ایرانی علاقه داشت، برای خط و زبان فارسی ارزش بالایی قائل بود، متشرع و مقید به قواعد شرعی بود، در حساب‌وکتاب بسیار دقیق بود، بسیار قانون‌مدار بود و هیچ کار خوبی را بی‌پاداش و هیچ کار بدی را بدون جریمه نمی‌گذاشت. اینها را اهالی روستای احمدآباد و کارکنان خانه ی «آقا» می‌گویند.

او نه تنها به برابری زن و مرد، بلکه به برابری تمام افراد عمیقاً اعتقاد داشت. حق هرکس را به جای خود ادا می‌کرد و با رعیت به احترام و انصاف برخورد می‌کرد. نقل است که روزی همسر دکتر مصدق متوجه شد زنی آمده و با آقا عرضی دارد؛ خانم به مصدق گفت کسی آمده و با شما کار دارد، دکتر گفت «کیه؟»، خانم گفت «یه زنه». این حرف دکتر مصدق را بسیار ناراحت کرد و گفت: «همانطور که تو خانمی او هم خانم است؛ چرا میگی یه زنه!؟» و ناراحت و عصبی بود تا اینکه چندین‌بار عذرخواهی همسرش او را آرام کرد.

محمود مصدق، نوه‌ی دکتر مصدق نقل می‌کند که احترام و علاقه‌ی بسیاری بین مصدق و همسرش که دختر امام جمعه‌ی تهران در زمان ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه بود وجود داشت؛ بطوری که چند ماه بعد از مرگ خانم، دکتر مصدق هم تاب نیاورد.

مصدق ماه‌های آخر عمرش ناخوش احوال بود و پزشکان پس از معاینه‌ی او، توصیه کردند که برای معالجه به خارج از کشور برود اما با اینکه حتی شاه هم اجازه‌ی خروج داده بود، او بشدت با این ایده مخالفت کرد. دکتر اسماعیل یزدی، پزشک معالج مصدق می‌گوید استدلال او این بود که «اگر قرار باشد هر کس بیمار شد برای مداوا به خارج برود، پس این مملکت اینهمه پزشک را برای چه می‌خواهد؟ مگر مردم عادی که بیمار می‌شوند به خارج می‌روند؟ همان کاری که برای مردم می‌کنید برای من همان کار را بکنید».

مصدق معتقد بود مقدرات او از مقدرات دیگران جدا نیست و هرچه خدا بخواهد همان می‌شود؛ گذشته از این، مراجعه به پزشک خارجی یا فراخواندن پزشک از خارج را توهین به اطبای ایرانی می‌دانست و معتقد بود پزشکان ایرانی و امکانات بیمارستان نجمیه که متعلق به خودش بود، برای او کافی است.

در یکی از آخرین ملاقات‌ها، مصدق دکتر یزدی را تا دم در مشایعت می‌کند. موقع خداحافظی طبیب به مصدق وعده می‌دهد که هفته‌ی بعد خبر خوبی درباره‌ی سلامتی‌اش برای او می‌آورد.  یزدی نقل می‌کند که مصدق حرفم را تقریباً قطع کرد و گفت «ان‌شاءالله خبر خوبی برای من بیاوری؛ ان‌شاءالله بیایی و بگویی سرطان است». مصدق از زندگی در تبعید و تنهایی خسته شده بود و مدام آرزوی مرگ می‌کرد؛ آرزویی که بالاخره در چهاردهم اسفند ۱۳۴۵ برآورده شد. دکتر محمد مصدق در این روز روی تخت بیمارستان نجمیه‌ی تهران درگذشت.

او وصیت کرده بود در گورستان ابن بابویه در جوار کشته‌شدگان واقعه ۳۰ تیر دفن شود و اگر شاه مانع این کار شد در اتاق خودش در قلعه‌ی احمدآباد دفن شود که همین‌طور هم شد. مصدق در دوران تبعید اجازه‌ی خروج از قلعه را نداشت و تمام مدت توسط مأموران زیرنظر بود. پس از مرگش هم کسی اجازه پیدا نکرد بر سر مزارش حاضر شود تا اینکه با سقوط پهلوی دوم، در دوازدهمین سالگرد درگذشتش، روزنامه‌ها از سیل جمعیتی که به سمت احمدآباد حرکت می‌کرد و حضور میلیونی مردم بر سر مزار دکتر مصدق خبر دادند.

آیت‌الله طالقانی ۱۴ اسفند ۵۷، در سخنرانی بر سر مزار مصدق، از او به عنوان «شخصیتی مبارز و تاریخی» یاد کرد و گفت: نام دکتر مصدق همان اندازه که برای هوشیاری، بیداری، نهضت، مقاومت و قدرت ملی خاطره‌انگیز است، به همان اندازه برای دشمنان ما - دشمنان داخلی و خارجی - وحشت‌آور و نگرانی‌آور است. دکتر مصدق در حال تبعید در میان این قلعه و بیابان چشم از جهان فروبست ولی نام او و مزارش برای دشمنان ملت وحشت‌انگیز بود. چه سال‌هایی که گذشت و مردم ما برای زیارت قبر او، زنده‌کردن نام و نهضت او، به سوی مزارش می‌آمدند و پلیس و مأمورهای دژخیم و طاغوت، از زیارت‌کردن و فاتحه‌خواندن بالای قبر او وحشت داشتند و همه‌ی راه‌ها را به روی ما و ملت ما در این گوشه‌ی بیابان می‌بستند؛ چرا؟ مگر چه بود دکتر مصدق؟ چه وحشتی از او داشتند؟»

شاید این تقارن، تصادفی باشد اما دو روز پیش و در حوالی سالروز درگذشت محمد مصدق، پیشنهاد نامگذاری خیابانی به نام او به تصویب کمیسیون فرهنگی شورای شهر تهران رسید.