گورخوابی که دانشجوی دکترا شد! +عکس
آخرین ایستگاه مسیر تباهی بود و او ۳ سال در این ایستگاه غمبار شبها را به صبح رساند. اما حتی ۱۷ سال دست و پا زدن در باتلاق اعتیاد هم امید را از او نگرفت و درست در تاریکترین روزها از ته جاده اعتیاد به سمت زندگی برگشت. باورنکردنی است، اما حالا در مقام دانشجوی مقطع دکترای مشاوره و قهرمان و مربی تکواندو، تمام دغدغهاش خدمت به همنوعان است.
«صدای جیغ دخترکی خیمه خماری را از سرم کنار زد. دختر وحشتزده به پدرش میگفت: بابا روی این مُرده خاک نریختهاند، دارد تکان میخورد! مرا میگفت که در یک گور خوابیده و تکهای مقوا رواندازم شدهبود. توان تکاندادن پلکهای سنگینم را نداشتم، اما شنیدم پدر دخترک گفت: نه بابا جون، نمرده. اینها معتاد هستند و، چون جایی ندارند، میآیند در قبرها میخوابند. انشاالله خدا شفایش بدهد… نمیدانم، شاید مرغ آمین همان حوالی بود و دعایش را بالا برد که من از ته جاده تباهی به زندگی برگشتم.» «حسن شاهحسینی» معتاد گورخواب دیروز و دانشجوی دکترا و قهرمان تکواندوی امروز، ۱۲ سال بعد از آن اتفاق در خانه کوچک، اما باصفایش که حالا خانه امید معتادان داوطلب ترک است، پذیرایمان شد و از بازگشتی که بیشتر به یک معجزه میماند، برایمان گفت.
وقتی مرگ، آرزو میشود
«۱۵ سال قبل، وقتی از همهجا رانده و مانده شدهبودم، برای در امان ماندن از سرما، گرما و گزش حشرات به آخرین پناهگاه متوسل شدم. شبها خودم را به گورستان میرساندم و داخل گورهای خالی میخوابیدم. دیگر هیچچیز برایم مهم نبود. به آخر خط رسیده بودم و امیدی به بهبودی نداشتم. فقط میخواستم با مصرف یک چیز که مهم نبود چه باشد، از واقعیت زندگیام فرار کنم. آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن، مرگ بود.» شاهحسینی مکثی میکند و ادامه میدهد: «میگویند کسی که ۳ سال متوالی مواد مصرف کند، خواهد مرد و اگر هم به لحاظ جسمی جان ندهد، تمام ارزشهای اخلاقی در درونش میمیرد. زندگی خود من گویای همین واقعیت بود؛ من در گور، زندگی میکردم.»
پلهپله بالا میروی، اما آخرش سقوط آزاد است
«همهچیز با کنجکاوی درباره مصرف الکل شروع شد. میخواستم ببینم اینهمه درباره مستی میگویند، این چه حالتی است. مصرف الکل در ۲۰ سالگی، شروع ماجرای ناشناختهای بود که تا ۳۷ سالگیام ادامه. مصرف نیکوتین، تریاک یا مواد سیاه، حشیش و مواد توهمزا، ایستگاههای بعدی این آزمون و خطای عجیب بود. از آنجا که اعتیاد یک بیماری پیشرونده است، من هم هر روز پلهپله در این مسیر بالاتر میرفتم تا جایی که کارم به مصرف هروئین کشید و کمکم به شیوه مصرف مشامی و بعد از آن، تزریقی رسیدم. دیگر هر چیزی به دستم میرسید، تزریق میکردم و تا آنجا پیش رفتم که دیگر رگی برای تزریق نداشتم و این اواخر پای چپم در اثر افراط در تزریق دچار بیحسی و فلجی شدهبود.» شاید عجیب باشد، اما مصرف مواد مخدر تنها ۳ درصد از بیماری اعتیاد است. حسن شاهحسینی این را میگوید و ادامه میدهد: «بیماری اعتیاد بسیار فراتر از مصرف مواد است. این فقط یک نشانه است و با مصرف مواد، همهچیز آشکار میشود و بیماری اعتیاد که به شکل نهفته در درون فرد وجود دارد، روی وحشتناک خود را نشان میدهد. وقتی گذشته را مرور میکنم، میبینم شاید بیماری اعتیاد بهصورت نهفته در من هم وجود داشت.»
اعتیاد دیواربهدیوار همه است، حتی شما!
«در دوران جوانی و دانشجویی تصور میکردم تافته جدا بافتهام، ربطی به این دنیا ندارم و برای این زندگی ساخته نشدهام. عاقبت همین نارضایتی درونی همیشگی زمینهساز گرفتار شدنم در دام اعتیاد شد.» معتاد دیروز و انسان رهای امروز از تصورات نادرست دیروزش بیشتر برایمان میگوید: «من فرزند میانی یک خانواده ۸ نفری بودم و با ذهن کودکانهام تصور میکردم نادیده گرفتهشدهام. همین باعث شد بیشتر به درونیات خودم پناه ببرم و دنبال چیزی باشم که تسکینم دهد. در نتیجه این شیوه زندگی، یک ازدواج ناموفق داشتم که بعد از یک سال و نیم با وجود داشتن یک فرزند ۶ ماهه به جدایی ختم شد. پسرم را تا ۶ سالگی ندیدم و بعد از آنهم هیچوقت فرصتی برای ایجاد ارتباط پدر و فرزندی میان ما به وجود نیامد؛ و تلخترین اتفاق تمام زندگیام زمانی بود که فهمیدم پسر ۱۸ سالهام که بسیار هم پسر بااستعدادی است، امروز همدرد من است…!» شاهحسینی سکوت میکند و در میان بهت ما ادامه میدهد: «هدفم از بیان این نکته تلخ این بود که یکبار دیگر چهره وحشتناک اعتیاد را برایتان آشکار کنم و بگویم خانوادهها خیلی باید مراقب فرزندانشان باشند و آگاهیهای لازم را درباره اعتیاد به آنها بدهند. من حتی از کلمه اعتیاد هم وحشت داشتم و نهتنها اعتیاد را برای خودم یک امر محال میدانستم، بلکه از تصور مبتلا شدن نزدیکانم به اعتیاد هم میترسیدم. اما عاقبت خودم معتاد شدم و تا ته جاده اعتیاد هم رفتم. واقعیت تلخی است، اما باید باور کنیم که هیچکس از اعتیاد مصون نیست؛ هر استعداد و قابلیتی که داشته باشی و در هر جایگاه اجتماعی، خانوادگی، شغلی و تحصیلاتی که باشی، نمیتوانی با اطمینان بگویی به دام اعتیاد نمیافتی.»، اما نباید ناامید بود، چون همیشه راهی برای نجات وجود دارد: «من گرچه به پسرم دسترسی ندارم و نمیتوانم کمکی به او بکنم، اما تمام نوجوانان و جوانان جامعه را که بهنوعی گرفتار اعتیاد هستند، فرزندان خودم میدانم و امروز تلاش میکنم به نجات آنها از این بیماری کمک کنم.»
از ته جاده تباهی برگشتم
خورشید همیشه از دل تاریکترین لحظه شب سر برمیآورد و نور میپاشد روی سیاهیها و ناامیدیها. اینطور بود که زندگی عاقبت روی خوشش را به قهرمان قصه ما هم نشان داد، آنهم در جهنمیترین روزها: «کارم بهجایی رسیدهبود که روزگارم را با تکدیگری سپری میکردم. اگر فرصتی دست میداد، از دزدی هم ابایی نداشتم. بالاخره باید پول سیگار، مواد و نان خشکی برای زنده ماندن را هرطور شده تأمین میکردم. آن روز هم وقتی چند نفر را دیدم که دور هم نشستهاند، با خودم گفتم: از اینها پول هم نتوانم بگیرم، حداقل از بساطشان غذایی نصیبم میشود. نزدیک که شدم، با وجود ظاهر ژولیده، صورت سیاه و لباسهای خونآلود ناشی از تزریق، نهتنها مرا نراندند، بلکه با روی خوش به استقبالم آمدند و مرا در جمع خودشان پذیرفتند. کمی که گذشت، فهمیدم آنها هم از جنس خودم و همدرد من هستند با این تفاوت که همت کردهاند برای رهایی از بند اعتیاد. آشنایی با آن جمع ناشناس، همان اتفاق محالی بود که فکر میکردم هیچوقت در زندگی تجربهاش نمیکنم. کمکهای فکری و تشویقهای آنها کمکم مرا هم در مسیر بازگشت به زندگی قرار داد.» شاهحسینی نفسی تازه میکند و میگوید: «تصمیمم را که گرفتم و مصرف مواد را قطع کردم، ۳، ۴ روز بدون سرپناه و غذا گذراندم، چون از لحظهای که مصمم به ترک شدم، با خودم عهد بستم دیگر گدایی و دزدی نکنم. با خودم گفتم: من که امیدی به نجات ندارم. اگر قرار است بمیرم، بگذار کمی پاکتر بمیرم؛ و بالاخره به لطف خدا و کمک دوستان، زندگیام به شکلی باورنکردنی تغییر کرد؛ تغییراتی که هرچند کند، اما بسیار شیرین و امیدوارکننده بود، هم برای خودم و هم برای کسانی که بیسامانی و درماندگی مرا دیدهبودند و حالا شاهد دوره شکوفایی بعد از بحرانم بودند. بعد از رهایی، با حقوقی بسیار ناچیز در جایی به عنوان سرایدار مشغول به کار شدم، اما راضی بودم. بعد از مدتی با همان حقوق توانستم یک موتور بخرم. اولین بار بود که این اتفاق قشنگ در زندگی من میافتاد؛ اینکه با دسترنج خودم چیزی برای خودم بخرم. با خودم شرط کردهبودم که دیگر نگذارم پول حرام وارد زندگیام شود. روی همان موتور شروع به کار کردم. خیلی برایم شیرین بود که علاوه بر گذران زندگی، میتوانستم مقداری پسانداز هم داشتهباشم.»
در ۴۰ سالگی «سوپرمن» نه، اما قهرمان تکواندو شدم
زندگی که روی خوشش را به حسن آقا نشان داد، او هم عزمش را جزم کرد در این فرصت دوباره نهفقط خوب زندگی کند بلکه تلاشش را برای جبران روزهای رفته هم به کار بگیرد. اینطور بود که کائنات هم با او همراه شدند و وقت و توانش برکتی مضاعف گرفت: «۳ سال بعد از قطع مصرف و در ۴۰ سالگی ورزش رزمی را شروع کردم. یکی از آرزوهای کودکیام این بود که قهرمان باشم، آرزویی که انگار فراموشم شدهبود. همیشه با این رؤیا میخوابیدم که کاش روزی مثل سوپرمن، بتمن، بروس لی یا جکی چان شوم و با قدرت فوقالعادهام بتوانم به دیگران کمک کنم. تمریناتم را در رشته تکواندو شروعکردم و بعد از یک سال توانستم در مسابقات مقام بیاورم. همین اتفاق، انگیزهام را برای ادامه کار دوچندان کرد.» این مرد بااراده در ادامه میگوید: «بسیاری از ورزشکاران در ۳۰ سالگی ورزش قهرمانی را کنار میگذارند، اما من در ۴۰ سالگی تازه شروعکردم و از ۴۱ سالگی موفقیتهایم شروع شد و هنوز هم ادامهدارد. جالب است بدانید در طول ۹ سال ورزش قهرمانی، موفق به کسب ۱۰۹ حکم قهرمانی شدهام و بسیاری از رکوردهایی که در زدن ضربات تعادلی، شکستن اجسام سخت و… با همین جثه کوچک و نحیف ثبت کردم، هنوز دستنخورده باقیمانده است.»، اما انگار امتحانهای سخت درست زمانی اتفاق میافتد که فکر میکنی همهچیز روبهراه است: «۳، ۴ سال قبل که خودم را برای مسابقات جهانی آماده میکردم، وقتی برای انجام آزمایشات رفتم، مشخص شد سرطان کبد دارم! ماجرا این بود که به دلیل شیوه بد مصرف مواد مخدر، مبتلا به هپاتیت C. شدهبودم و مزمن شدن این بیماری، به کبدم آسیب رساندهبود. اوایل دچار ترس و ناامیدی شدم، اما خیلی زود با این مسئله کنار آمدم و تصمیم گرفتم از این شرایط هم بهترین استفاده را ببرم.»
جبران کردیم؛ من خطاهایم و بدنم بیماری را
«با خودم گفتم: اگر قراراست بمیرم، بگذار مرگ خوبی داشتهباشم. با همین فکر تصمیم گرفتم از فرصتی که دارم، برای جبران خسارتهایی که در دوران اعتیاد به دیگران و جامعه زدهبودم، استفاده کنم. در مرحله اول از جبران خسارتهای مالی با استفاده از همان پسانداز مختصری که داشتم، شروعکردم و بعد به سراغ جبران خسارتهای عاطفی رفتم و دیگر این به کار هر روزم تبدیل شد. با راهنمایی دوستانم تمام خسارتهایی که از کودکی و به هر شکل به انسانها، جانوران و حتی گیاهان وارد آوردهبودم را روی کاغذ نوشتم و از موارد کوچکتر شروع کردم. نمیدانید چه اتفاقات زیبایی در این مسیر شاهد بودم. وقتی میگفتم: من ۱۰، ۱۵ سال قبل در شرایط نامناسبی بودم و ناخواسته یک خسارت مالی به شما زدم. حالا هزینه جبران آن در زمان فعلی را برایتان آوردهام تا مرا حلال کنید. بسیاری از افراد غافلگیر میشدند، تحت تأثیر گریه من به گریه میافتادند، مرا در آغوش میگرفتند و میگفتند: بخشیدم، این پول را هم نمیخواهم.»، اما تجربههای جدیدتری هم در انتظار معتاد بهبودیافتهای که تازه در حال چشیدن طعم زندگی بود، در راه بود: «عجیب بود؛ این کار آنقدر تجربه خوب و قشنگی بود که بعد از مدتی از انجام آن، حس میکردم دیگر نمیمیرم! انگار با هر بار جبران خسارت و عذرخواهی، یک انرژی مضاعف در درونم احساس میکردم. انگار از وقتی من درصدد جبران خطاهایم برآمدهبودم، بدنم هم درصدد جبران آسیبهای ناشی از سرطان برآمدهبود. اینطور بود که بعد از مدتی بیماریام بهطور معجزهآسایی رفع شد و زندگی را دوباره ازسرگرفتم. این بار علاوه بر ادامه ورزش و شروع مربیگری، تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم.»
حق مشاوره؛ لبخند رضایت یک همدرد
«بااینکه مغزم در اثر مصرف طولانیمدت مواد مخدر، بسیار آسیب دیدهبود و آن اوایل حتی قادر به یادآوری شماره تلفن خودم هم نبودم، اما حالا آن اتفاق خوشایند انگار درباره سلولهای مغزم هم افتادهبود، تا جایی که تصمیم گرفتم شروع به مطالعه و تحصیل کنم. اما از این کار فقط دنبال ارتقا و رضایت خودم نبودم. به قول حافظ:
عهد کردم چو به میخانه رسم بار دگر/ به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر/
معتقدم معجزه و اتفاقهای خوب در زندگی جدیدم بهواسطه خدمت، همدلی و کمک به انسانهای همدرد اتفاق افتادهبود. این هدایایی که بسیار بیشتر از تلاش من بود، باعث شد هر روز به زندگی امیدوارتر شوم و اشتیاق و انگیزه بیشتری برای کمک به همدردانم پیدا کنم. اینطور بود که تصمیم گرفتم در رشته مشاوره ادامه تحصیل دهم تا بهتر بتوانم به معتادان داوطلب ترک کمک کنم. بعد از سالها به دانشگاه برگشتم و این تازه شروع ماجرا بود. عشق به ادامه تحصیل باعث شد بعد از کسب مدرک کارشناسی ارشد در رشته مشاوره توانبخشی، در آزمون دوره دکترا در همین رشته هم شرکت کنم که به لطف خدا در این مرحله هم موفق شدم و امسال در آستانه ۵۰ سالگی در این مقطع به تحصیل خواهمپرداخت تا بتوانم رسالتم به عنوان یک مشاور را بهتر انجام دهم.» دردآشنایی، آرامش و کلام امیدبخش حسن شاهحسینی، همان گمشدهای است که بسیاری از افراد خسته از اعتیاد برای بازگشت به زندگی در جستوجوی آن هستند: «هر روز صبح درِ خانه من برای مشاوره به روی همدردانم و خانوادههایشان باز است. آنها با ناراحتی و بغض وارد خانهام میشوند، اما با لبخند و خنده از آن خارج میشوند. این اوج رضایتمندی من از زندگی است، چون حس میکنم بعد از اینهمه سال توانستهام مفید واقع شوم. بابت ارائه مشاوره هم هیچ هزینهای از آنها دریافت نمیکنم. حق مشاوره من، برق شادی که در چشم مراجعانم میبینم و بازگشت آنها به زندگی و اجتماع به عنوان یک فرد مفید است. حالا بهشدت راضیام و زندگی را دوست دارم و پیامم برای تمام همدردانم هم زندگی است. برایشان میخوانم:
زندگی زیباستای زیباپسند/ زندهاندیشان به زیبایی رسند/
آنقدر زیباست این بیبازگشت/ کز برایش میتوان از جان گذشت/»
منتظر کتابم باشید
مصاحبه با حسن شاهحسینی پر است از غافلگیریهای جوراجور. در پایان گفتگو او پرده دیگری را کنار میزند که معلوم میکند چرا پیوست هر جمله و عبارتش یک بیت شعر است: «این روزها در حال نگارش داستان زندگیام هستم تا شاید از این طریق هم بتوانم به همدردانم کمک کنم. از دوران مدرسه دستی به نوشتن داشتم و علاقهام به شعر باعث شد در دانشگاه در رشته ادبیات فارسی مشغول تحصیل شوم. چند دفتر شعر هم دارم که البته هنوز مجال چاپ پیدا نکردهاست. شاید جالب باشد بدانید من در ۱۵ سالگی دیوان غزلیات حافظ را حفظ کردهبودم!» او ما را به شنیدن چند بیت از سرودههای خود مهمان میکند: «ماندهام دلخسته و طوفان و راهی گمشده/ آسمان تار و شبِ بیمار و ماهی گمشده/
صفحه شطرنجمان هم بود شطّ رنجمان/ بیدق فرزین نگشته، مات شاهی گمشده/
در تب اسطورهها از این دیار خوابناک/ تیر آرش میشوم در انتباهی گمشده/
بهر استغفار خود از بیگناهی گشتهام/ در درون خویش دنبال گناهی گمشده/
چشمها بر هم گذار اسفندیار بیکسی/ تیر این شهنامهها جوید نگاهی گمشده/
رستمِ اندیشه سرگردان توران غم است/ بیژنِ بختم دهد جان، عمق چاهی گمشده/
گر چو آهو میرمم از بخت بد عیبم مکن/، چون به هر سو میدود از بیم، گاهی گمشده/
باز بهرنگی شود فرهنگ بیرنگی اگر/ قصه دریا شود ماهی سیاهی گمشده/
سادگی ما نگر در جلوه سرمایهها/ بیپناه از شعر میجویم پناهی گمشده»
ارسال نظر