به گزارش اکونا پرس،

«محمد کیا سالار» راننده تاکسی است. اما با سبک زندگی متفاوت از بقیه راننده ها. او هرروز رأس ساعت ۵ صبح از خانه اش بیرون می‌آید. تا ساعت ۱۰ صبح برای تأمین خانواده اش در خیابان‌ها چرخ می‌زند و مسافر‌ها را به مقصدشان می‌رساند. از این ساعت به بعد است که کار برای کسب درآمد و رزق روزانه تمام می‌شود و به قول خودش زندگی رنگ و بوی خوش تری به خودش می‌گیرد.

 

کارگر نداشتیم، خادم شدم

حرف از کار‌های خیرش که پیش می‌آید سکوت می‌کند. اصرار که می‌کنیم با لبخند دل نشینی ما را به سال‌های دورتر می‌برد: «اهالی محله ما بااینکه وسع مالی زیادی نداشتند بانی ساخت مسجد صاحب الزمان شدند. من بچه این مسجد هستم. همین جا نمازخواندن را یاد گرفتم و مکبر شدم. هر چه دارم آبرویی است که خانه خدا به من داده است. مسجد ما کارگر نداشت. برای همین خادم اینجا شدم. نیازمندان قبل از هر دری در خانه خدا را می‌زنند. خدا را شاکرم که اینجا هستم و آن‌ها را می‌شناسم و به خیران معرفی شان می‌کنم.»

خیریه ما بدون محمد آقا فلج می‌شود

اهالی محله شهید اسدی می‌گویند کیا سالار از زمان جنگ تحمیلی به فکر نیازمندان و خانواده‌های شهدا بوده است و حالا این کار را با رسیدگی به خانواده بیماران ادامه می‌دهد. محمودیان از دوستان قدیمی کیا سالار می‌گوید: «ما تنها به حاج محمد اعتماد داریم. برای همین هرماه مبالغی را در اختیارش می‌گذاریم. او هم با تاکسی اش به سراغ خانواده‌های نیازمندی که می‌شناسد می‌رود و سبد‌های کالا، دارو و گاهی وسایلی که برای جهیزیه نوعروسان نیاز است را به آن‌ها می‌رساند. اگر بخواهم خلاصه کنم باید بگویم فعالیت‌های خیریه مسجد بدون ایشان فلج می‌شود.»

شک در کنار او رنگ می‌بازد

این روز‌ها هفته اول هرماه چشم امید ۴۶ خانوار به کمک‌های خیریه‌ای است که حاج محمد و همسایگانش بانی آن هستند. محمدرضا قاسمی شاد از هیئت امنای مسجد صاحب الزمان درباره منش حاج محمد می‌گوید: «خیلی از ما زمانی که می‌خواهیم به کسی کمک کنیم شکاک می‌شویم و تجسس می‌کنیم.

پیش خودمان حساب وکتاب می‌کنیم و مدام می‌پرسیم آیا طرف حسابمان واقعاً نیازمند است؟ حاج محمد به همه ما یاد داد این افکار را دور بریزیم و هیچ نیازمندی را دست خالی از در مسجد برنگردانیم. او به راحتی از مال دنیا می‌گذرد و همیشه می‌گوید هرکسی از پول بگذرد از پل‌های سخت حب به دنیا به سلامت می‌گذرد.»

شادمان می‌گوید از سال‌های کودکی کیا سالار را می‌شناسد و می‌تواند شهادت بدهد که او همیشه در کنار همه و به ویژه نیازمندانی است که به او مراجعه می‌کرند بوده است: «در سال‌های دفاع مقدس محمد آقا یک خودروی پیکان داشت که خیلی هم روبه راه نبود و زیادتر وقت‌ها خراب می‌شد.

خوب یادم هست وقتی پیکر پاک شهیدی را برای تشییع به مسجد می‌آوردند او بی معطلی در‌های پیکان را باز می‌کرد. گاهی زیادتر از ۸ نفر سوار این پیکان می‌شدیم و همین طور که اشک می‌ریخت تا بهشت زهرا رانندگی می‌کرد و به این شکل با رفقای شهیدش خداحافظی می‌کرد. او همیشه با شادی‌های ما خندیده و با غم‌های ما اندوهگین شده است.

اما وقت‌هایی که گرفتاری مردم را می‌بیند مثل خیلی‌ها نیست که من و من می‌کنند و فقط به این بسنده می‌کنند که بگویند درست می‌شود و خدا بزرگ است. کیا سالار می‌گوید همه ما باید اسباب کار خیر شویم و همین است که این جور مواقع تاب نمی‌آورد و هر طور شده به نیازمندان کمک رسانی می‌کند.»

ایرانی می‌خریم

با محمد کیا سالار خیابان اقبال را گز می‌کنیم تا به مسجد صاحب الزمان برسیم. سرصبح است و کاسب‌ها مشغول بالا دادن کرکره مغازه هایشان هستند. تا چشمشان به کیا سالار می‌افتد در سلام دادن پیشی می‌گیرند. محمد آقا به یک سلام اکتفا نمی‌کند. دست روی سینه می‌گذارد. قامتش راکمی خم می‌کند و احوال پرس همسایه اش می‌شود.

وقتی از خرید کالای ایرانی برای جهیزیه تازه عروسان نیازمند می‌پرسم لبخندش عمیق‌تر می‌شود و می‌گوید: «تهیه جهیزیه کار من نیست. همه اش زحمت همین کاسب هاست. راست گفته اند که کاسب حبیب خداست. در این راسته کار خیر روی زمین نمی‌ماند. همه در آن سهیم هستند. من فقط این مبالغ را جمع می‌کنم و حواسم هست که همه این پول‌ها صرف خرید کالای ایرانی شود تا کارگر ایرانی هم این وسط نفعی ببرد و از تولیدی که می‌کند حمایت شود.»

جانشان سپر بود و حواسشان پیش نداری همسایه‌ها

حالا وارد کوچه بن بستی شده ایم که در یک لت شبستان مسجد در انتهایش قرارگرفته است. کیا سالار باذوق می‌گوید: «یک هفته است که کار جمع آوری جهیزیه برای عروس خانم نیازمند بعدی را شروع کرده ایم و خوشبختانه تعداد این وسایل بعد از هر نماز زیادتر می‌شود. توکل به خدا همین است. کار را جلو می‌اندازد.»

نگاهش روی قاب عکس‌های روی دیوار قفل می‌شود. صورت‌ها و نگاه‌های باصلابت شهدای مسجد را ازنظر می‌گذراند. چشم هایش به طرفه العینی‌تر می‌شوند و می‌گوید: «من با این جماعت بزرگ شدم. نمی‌دانید چه بچه‌های نازنینی بودند. نمونه شان دیگر پیدا نمی‌شود. هرکدامشان از جبهه که برمی گشتند به مسجد محله سر می‌زدند و سراغ نیازمندان را می‌گرفتند. جانشان را سپر ما کرده بودند، ولی باز دلشان پیش درد‌ها و نداری همسایه هایشان بود. همه شان لیاقت شهادت را داشتند. ما از قافله آن‌ها عقب ماندیم و این دست وپا‌هایی که اینجا می‌زنیم برای این است که به یاد آن‌ها باشیم و سینه خیز هم که شده خودمان را به قافله آن‌ها نزدیک‌تر کنیم.»

پذیرایی از مهمانان مسجد

کنار جعبه کالا‌هایی که همگی ساخت ایران هستند می‌نشینیم. همه کاسب‌ها مهمان مسجد شده اند. سلیقه و صرفه جویی کیا سالار در خرید کردن نقل گعده دوستانه شان شده است. دوروبرمان را که نگاه می‌کنم حاج محمد کیا سالار را نمی‌بینم. سراغش را که می‌گیرم خنده به لبان همسایه هایش می‌نشیند و می‌گویند تحمل شنیدن تعریف از خودش را ندارد. حالا رفته که برایمان چای لب دوز و لب سوز و قند پهلوی معروفش را بیاورد. همین هم می‌شود. سر که بالا می‌آورم حاج محمد را می‌بینم که با تواضعی مثال زدنی در شبستان مسجد صاحب الزمان سینی می‌گرداند و از همسایه هایش که همگی پابه پایش بانی کار خیر هستند پذیرایی می‌کند.